داستان شگف انگیز از شهادت

اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

قربانی قبل از شهید 

آنروزابوالفضل از همه خداحافظی کرد؛ حلالیت گرفت؛ انگار داشت می رفت که برنگردد، برای پایان دوره سربازی میرفت که بعداز ده روز دوباره برگردد.

به رسم منطقه خانواده قربانی برای پایان خدمتش آماده کردندکه برای سلامتیش روز برگشت سر ببرند.

روز نهم بودسال (1368/6/13) ابوالفضل فردا قرار بود بیاید؛ اما همه چیز عوض شد قربانی حال وهوایش عجیب شده بود بر زمین افتاده صداهایی از خود در می آورد معلوم نبود چرا یک دفعه اینطور شده است.

همه ترسیده بودن نگران از این که چکار کنند؛ ابوالفضل پدر نداشت مادرش مات و نگران که با این قربانی چه کند.

همسایه را خبر کرد؛ همسایه بعد از اطلاع گفت بیایید قربانی را سر ببریم فردا که پسرت آمد از گوسفندان خودم یکی را برایش سر می برم نگران نباش؛ مادر که راضی نبود اما مجبور بود؛ ساعت چهار بعداز ظهر روز نهم قربانی را سر بریدند.

روز دهم بود قرار بود ابوالفضل بیاید اما فقط خبری به جای خودش آمد که دیروز بعدازظهر او شهید شده است؛ یعنی همان وقت که قربانی سربریده شده بود.

خسته نباشی برادر ....!

اینجا زمین است ...!

اینجا سایه غرور زندگی از روی خون تو هم رد می شود ..!

اینجا چادری برای حجاب نمانده است ...!

انگار نمی دانند تو برای چه رفتی ...!

برادر خستگی بر زانوانت ماند؟

برادر اینجا دیگر مثل تو پیدا نمی شود قیافه هایشان هم فرق کرده!

اصلا شبیه مرد پیدا می شود؟ پس چرا من نمی بینم..؟

برادر خسته نباشی..!

غرورت را شکستند ؟؟؟

نماز عشقت مبارک پدر.....!!!!

و

قنوت سبزت ماندگار.........!!

الیس الله بکاف عبده........!!!!